سفارش تبلیغ
صبا ویژن

((آقا اونجاست))

((آقا اونجاست))

روی ویلچر قرارش می دهند و کنار پنجره ای طلایی.مادرش طنابی به دستش می بندد سرش کج و بی حرکت است
و نگاهی که به ضریح آقا خیره شده است..از روزنه هایی باریک که قفل و طناب هایی به آن متصل شده است.
روضه خوان بلند بلند می خواند و دستانی که رو به آسمان است..چند ساعتی میگذرد روضه خوان بعد از خواندن نماز
دوباره بر می گردد دوستانش به او نزدیک میشوند با هم کمی صحبت میکنند از اینکه باید برگردند..چون کاری در شهرستان
برایشان پیش آمده است.روضه خوان به دوستانش می گوید فقط ده دقیقه دیگر..تمام میکنم میرویم.و شروع میکند..سوزناک میخواند.
زن همچنان به دخترش نگاه میکند که بی حرکت گوشه ای نشسته و طنابی که آرام تر از همه ی هم رنگ ها و شکل هایش است.
مرد میخواند و دعا میکند و اشک میریزد.
ناگهان طناب حرکتی میکند..مادر از جایش بلند میشود با حرکت کند دست دخترش و تکان دادن آرام سرش مادر فریاد میکشد و بلند میگوید دخترم شفا یافت .
همه هجوم می آورند ازدحامی دور دختر را میگیرد مرد روضه خوان به زمین می افتد..دختر را سریع به دفتر شفا یافتگان میبرند.
مردم دور روضه خوان جمع شده اند هر کدام کاری میکنند ..شانه اش را بوسه میزنند و شماره از او می گیرند.مرد بی سیم بدست با دیدن این صحنه به جلو میرود رو به آدم هایی که
به روضه خوان نزدیک میشوند می گوید آقایون خانم ها..آقا اونجاست برای عرض ادب و احترام بروید به صحن و ضریح.
روضه خوان سرش را پایین می اندازد و از صحن خارج میشود.

داستانی مستند-داستان کوتاه-نویسنده-ح س ا م ا ل د ی ن ش ف ی ع ی ا ن